اس ام اس آمده:" محصلین گرامی، اول مهر از رگ گردن به شما نزدیک تر است...."
بگو قدر یک نخود حس اول مهر داشته باشم! راستش را بخواهی کیف جدید هم خریده بودم ولی این قدر ذوق و هول داشتم که همان فردای خریدنش انداختم دوشم و رفتم مدرسه، برعکس حمیده که همه چیز را نگه داشته برای آن روز طلایی اول مهر! کیف جدید کفش جدید... دفتر جدید...! و من چه قدر به خاطر این مسخره ش می کنم.
وقتی اول مهر روز جدیدی نیست، لزومی نمی بینم که ذوق استفاده از کیفم را بیشتر از این به تاخیر بیندازم.
حالا در حد فاصل بین خواندن فصل دوی فلسفه ی پیش و زدن تست های عروض نشستم ام پای کامپیوتر و می بینم یکی از سوم راهنمایی های جدید برایم آف گذاشته که "سوم ب" ای شده... در همین حین که می بینم عارفه آنه و داریم با هم طرز ساختن شعروگرافی را بررسی می کنیم اخبار جدید سوم ب را هم مرور می کنم.
من باید بروم تست های عروضم را بزنم! عجله هم دارم... ولی بیشتر مایلم بنشینم اینجا و لیلا برایم اخبار سوم ب را بگوید و با عارفه طرز درست کردن شعروگرافی را بررسی کنیم تازه نگران خواهر یاسمن هم باشم که می ترسید با دوست هایش توی کلاس نباشد و من بیخود وبی جهت هی دلداری های واهی و بی معنی می دادم و باید به لیلا اصرار کنم که به مشاورشان بگوید که جای الف و ب را عوض کند تا سوم ب جای بچه مثبت ها نباشد و دلش نشکند (آخر دل سوم ب خیلی نازک است) و لیلا می گوید که خیلی آدم فروشم چون اگر جای سوم الف و ب عوض شود او سوم الفی می شود و من می گویم که کار به کار هیچ کس ندارم و فقط به دل نازک سوم ب می اندیشم که تحمل بچه های آرام و بی سر و صدا را ندارد... من باید بروم و تست های عروضم را بزنم ولی می دانم که سوم ب منتظر است دوان دوان خودمان را از چارچوب درش روی صندلی ها بیندازیم و شروع به سر و صدا کنیم. حتی اگر قامت های 17 ساله داشته باشی. من می دانم که سوم ب منتظر فلفل است که سر اینکه چه کسی مسئول کلاس بهتری است با دیدی جر و بحث کند، من می دانم که سوم ب منتظر صبح هایی است که همه باهم جلوی در جمع شویم و غزال مدام از پشت سر هولمان دهد. می دانم که سوم ب دلش برای قیچی و شجی که بغل دست هم بنشینند و از فیلم های تازه ای که دیده اند حرف بزنند تنگ شده و برای همه ی کسانی که موهایشان را روی بالاترین نقطه ی سرشان می بستند و بی واهمه اعلام می کردند که ما گوجه فرنگی هستیم...من می دانم که سوم ب منتظر است که بیایم و روی سکویش دراز بکشم و پیچ راهروی دبیران را نگاه کنم.... من می دانم که سوم ب دلش برایمان تنگ شده... می دانم ساعت سوم ب هر روز منتظر نگاه های خیره ما می ماند...من می دانم...
من باید بروم تست های عروضم را بزنم. چون عارفه یکمرتبه و بی دلیل آف شد و لیلا هنوز سر اینکه که مثبت و کی منفی است با من بحث می کند و من هنوز به دل نازک سوم ب می اندیشم که برایمان خیلی تنگ شده...